سلام اینکه ما کجا بودیم و چه می کردیم برای خودش ( در واقع برای من) داستانی دارد . مادری و پدربزرگ یک سفر هفت هشت روزه رفته بودن ، بابایی زرد زخم گرفته بود و از ترس اینکه دخترک نگیرد دست به زهرا نمی زد که هیچ ، مدام هم می گفت وای دستم خورد به کریرش ، وای دستم خورد به پتوش وای ... با این اوصاف علی (بنده ) مانده بود و حوضش . دخترک باید واکسن دوماهگیش را میزد . بچه های دور و برم را دیده بودم که بعد از این واکسن یه حال اساسی به مامان باباهاشون داده بودن ! دلتنگی داشت دیوانه ام میکرد ، استرس دست تنها بودن در نگهداری از زهرا بعد از تزریق واکسن هم اضافه شد ، یکسری جریانات حاشیه ای هم روح و روانم را به هم ریخته بود . اضافه کنید به ...